بار دیگر خیابانی که دوست میداشتم
داشتم توی پیادهروی ولیعصر میرفتم. میرفتم یعنی میرفتم. یعنی برنمیگشتم.
از میدان به بالا خیابان دو قسمت است. یعنی سمت راست وچپش فرق میکند. سمت چپ، راستهی لباسها وکفشها و زیورآلات و خنزرپنزریهاست. آدمها از آن بالا میآیند. نمیدانم چرا فکر میکنم آنهایی که از بالا به پایین میروند بیشترند. پایین به بالاییها کمترند. سمت چپ شلوغ و درهمریخته است. یکی با شلوارهای آویزان از دستش ایستاده سر یک کوچه. یعنی اگر بروی داخل کوچه شلوار گیرت میآید. سینما هم هست. سینماها هم سمت چپاند. خوبند. چسفیل با طعم کچاپ سینما استقلال خوشمزه است. سمت چپ مال همه است. بیشتر مال جوانها. همهچیز دارد. از لباسهای دوزاری سرهمبندی شدهی آبدهنی تا چرم مرغوب. یک کولهی کوچک چرمی قیمت کردم صدوبیست هزار ناقابل. یعنی میشود هم با تهماندهی حقوقت خرید کنی هم با حقوق سر ماهت. غذاخوریها وضعیت بینابینی دارند. چندمتر به چندمتر لابهلای بوتیکها و فروشگاههای دیگر چپیدهاند. بیشتر هم چیزی دارند که بشود سرپایی خورد. اسنک، پیراشکی، سیبزمینی سرخشده، سمبوسه، پیتزا. یکی با کتری و زنبیل کنار دکهی روزنامهفروشی چای میفروشد با قند حبه. قندهای چارگوش هندسی. تا سر فاطمی و شاید تا نزدیکیهای تختطاووس همینطوریست. شلوغ و کثیف و زنده.
سمت راست اینطور نیست. بیشتر مال جاافتادههاست. پردهفروشی و ملافه و حوله است. بانک و شرکت است. مامانها و باباها. زنهای پردهی بریلانت و اصلسپود و حولهی برقلامع. این دوتای آخر از بچگیهای من بودند. از همان وقتی که مادرم و زنعمو میرفتند خرید برقلامع و اطلسپود. بانک هم هست. این سمت هم غذافروشیها فراختر و حوصلهمندتر بین فروشگاههای دیگر نشستهاند. با صندلیهای بیشتر و منوهای بزرگ بالای پیشخان. سمت راست خلوتتر است. فرروشگاه زنجیرهای قدس. کورش سابق. بزرگ و چندطبقه. من هیچوقت نمیدانستم طبقات بالای فروشگاههای زنجیرهای چه خبر است. هنوز هم نمیدانم. شاید دفتر شرکتها. بالاترهای سمت راست، فروشگاه اصلی دکتر شول است. خود خودش است، مخصوص سمت راستیها. کفشهای طبی سادهی کرمی و سفید طبی پشت ویترین خاکگرفته، خورند حال پادردیها و کمردردیها. همانها که از بس پرده و ملافه شستهاند و عوض کردهاند، درد افتاده به جانشان، شست پایشان را گرفته و از ستون فقراتشان بالا رفته و جا خوش کرده توی تنشان. چشم بگردانی و وقت مناسب باشد، نمونهی نوعی سمت راستیها را میبینی؛ پیرزنی حدودهای هفتاد، با مانتوی ترگال کرمی و جوراب نایلونی ضخیم توسی. ژیلهی بافتنی پوشیده و سفیدی موهایش از جلوی روسری کرپش بیرون زده. انگار از دوران حکومت سرخها در بلوک شرق صاف برش داشتهاند و گذاشتهاندش اینجا: پیادهروی سمت چپ خیابان ما. خودش را میکشد سمت دیوار، زنبیل پارچهایش را تکیه میدهد به آن و دستکهای روسریش را میکشد و گرهاش را مرتب میکند. بعد زنبیل را برمیدارد و راهش را میگیرد و میرود. میپیچد توی فرعی و از کادر خارج میشود. آدم میماند و یکی که حوصلهی شلوغی سمت چپ را نداشته. ایستاده کنار جوی آب و هی وزنش را روی پاها جابهجا میکند. تراکت پخش میکند. چهره میخواند، اگر آدم بیاخم ببیند کاغذ را میدهد دستش. تا شعاع چندمتری پیادهرو کاغذ ریخته. سمت راست هم خلاف ظاهر فراخ و خلوتترش، آدمهای بیحوصلهای دارد. جز زنها که میتوانند تماموقت پای ویترینهای بزرگ بایستند و محو تماشا شوند. در ذهنشان خانهشان را با پردهها و پارچهها و چیزها رنگ بزنند. بوی ملافهی خنک نو را از پشت شیشه بکشند به شامه. مردها کیفشان را سفت گرفتهاند دستشان و زود زود میروند، یا میآیند پای عابربانک. موبایلها بیخ گوش. یک سکون متحرکی دارد اینطرف. آرامش فعال. سمت راست کمی مهربان است.
هروقت از خرید و دیدزدن خسته باشی، کج میکنی سمت راست. هروقت حال داشته باشی و تنه خوردن از آدمها ناراحتت نکند کج میکنی سمت چپ. این خیابان مال من است. مال ماست. قربان پیادهروهای جادار و جوی فراخ آبش. با درختهای سنگین جاافتاده.
بعداز سه دهه که شاید تنها یک روز از چنین خیابانی گذشته بودم، امروز با کلماتت گشتی زدم در این خیابان و جداً باید بگویم کیف کردم؛ تمام عابران و مغازه ها رو جلوی چشمم می دیدم! عالی بود! مرسی